به لبخندي مرا از غم رها کن
مرا از بي کسي هايم جدا کن
اگر مردن سزاي عاشقان است
براي مردنم هر شب دعا کن
"رفتن"
چشمانت را باز نکن!
اینگونه بهتر است..
شاید راحتتر بروم
این تمام حرفی بود که به تو نگفتم و رفتم.......
و این رفتن مانند رفتن جان از تنم بود
تو را به خدا سپردم
همانکه نشانی چشمانت را داد و گفت برو!
راه سختی بود تا رسیدن به تو ، عاشقانه رفتم ، جان کندم ولی رفتم
در راه ، درد هایی بود که نگو و نپرس!!
تا که رسیدم،خستگی راه بر دوشم بود
خبر آمد باید بروم!!
و این تلخترین رسم روزگار است...
اینکه تا می رسی !
باید بروی!!
روزگار است دیگر ، چه می شود کرد!!؟
رسمش این است: عاشقان به هم نمی رسند!
***
زندگی قافیه باران است، من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند، تو بهاری و به اندازه ی باران خدا زیبایی
***
بی پنجرهای ، غریبهای در وهمی......... عشق است اگر از آن نداری سهمی
فهمیدن عشق عاشقی می خواهد..........یک روز بزرگ می شوی می فهمی
***
ترسم از روز سیاهی است بیایی و چه سود
رفته باشم و بدانی که چه دیر آمده ای
***
آیین عشق بازی دنیا عوض شده است / داستان یوسف و زلیخا عوض شده است
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی / در عشق سال هاست که فتوا عوض شده
***
ما ز هر صاحب دلی یک رسته فن آموختیم
عشق از لیلی و صبر از کوه کن آموختیم
گریه از مرغ سحر، خودسوزی از پروانه ها
صد سرا ویرانه شد، تا ساختن آموختیم
***
هيچکس تلخی لبخند مرا درک نکرد، گريههای دل من پنهان است